جادوگري
subjects
.
-

بخش آپارات و فیلم های من!!!

یه چیزی رو واستون تعریف کنم که برسیم به اون قسمت که نوشته ها رو پررنگ و برجسته کردم.

سلام . من یکی از عمه ها و یکی از عموهام رو که اصلا تو عمرم سه چهاربار دیدم خیلی دوس داشتم. مخصوصا که یه مشکلی هم عمم برا عروسش داش که مریض بود و عموم هم برا پسرش که خیلی پسر بد و دردسرسازی بود و اذیتش میکرد، خیلی دعا میکردم همیشه یادشون بودم و دعا میکردم خیلی ناراحت بودم که غصه بخورن برا این مسئله هایی که دارن.

چند هفته پیش که بابام رفت عمل کرد تقریبا نمیدونم سه هفته پیش یا چهار هفته دقیقا یادم نیس و مث بقیه چیزا زمانش از دستم در رفته، شبش بابام اومد خونه گفت بابام از پله پایین گذاشتم توی خیابون یهویی درد شدیدی گرفت و خلاصه اینقد شدید بود که پاش ورم کرد و اصلا نمتونس راه بره یه کشیدگی بود ولی بابام گیر داد به پلاتینای داخل پاش و گفتم بهتون که به زور دکتر رو مجبور کرد که اونا رو دربیاره. حالا قضیه ای که میخوام بگم برا قبلش هس.

اون شب بابام درد خیلی شدیدی داش دوتا روغن خشخاش فک کنم و روغن بنفشه خریده بود قبلنا که گفت اونا خیلی خوبه دردم بهتر میشه بعد من ازش گرفتم و گفتم بده من واست میزنم هر دوتا رو یه ربعی روغن رو بهش زدم و بعد بهتر میشد خلاصه تا ساعت 12 شب پیشش بودم بعد گفت برو بخواب فعلا بهترم منم رفتم خوابیدم که بهم پیام داد که درد دارم شدید من یهویی ا زخواب پریدم تا اینو دیدم رفتم اتاق بابام فک کنم ساعت نزدیک 3 بود دیگه باز روغن زدم و قرص بهش دادم و نون پنیر هم گفت بهم بده گشنمه دوبار هم چایی بهش دادم و بعد دیگه تا صبح نشستم با هم حرف زدیم و عکسای توی ایتاش رو نشونم میداد منم همراهیش میکردم تا سرگرم بشه زود بگذره و صبح بشه بره اورزانس.

بعد نمیذاش ما بریم گفت من نمیخوام شما دنبالم باشید و میخواس انبه هام یعنی همون عمه هام و عموم باهاش باشن راضی نشد خلاصه بعد صبح که از ساعت 7 زنگید بهشون هیچکی جواب نداد بعد ساعت 10 صبح زنگید اینقد چیزی گفتن که خواب ما رو بهم زدی و یعنی چی خب خودت برو و بابامم که اصن عصبانی گفت یعنی چی من از دیشب تا حالا درد دارم یه لحظه یکیتون بیاید منو ببرید.

بابامم چون خیلی خیلی کاری واسه اینا میکنه توقع داره ازشون یعنی از بچگی بابام زحمت کشیده و خیلی بهشون رسیده پدر هم داشتن ها ولی خب مریض بوده از بالا پشت بوم افتاده بوده و دیگه همون جوونیش مریض شده بوده.

خلاصه بابام همه اینا رو جورشون رو کشیده و اینا اصلا سرکار هم نمیرفتن بابام کار میکرده و شبانه هم درس میخونده. یعنی تا الااااااااااااااان هم دنبال همه کاریشون رو داره حتی خواهراش که شوهر دارن و برادراش که زن دارن و بچه دارن و سنشون هم زیاده ها هر کدوم چهار پنج سال با هم تفاوت دارن. ولی با این وجود بازم حتی خریداشون و همه رو هی میندازن گردن بابام نمیدونم یعنی چی واقعا خود بابام دوس داره اینطوری باشه.

بعد خلاصه پشت تلفن عمه هام و عموم خیلی داد و بیداد و خب دخترت ببردت اون که همش مادرشو میبره بابام گفت من خودم نمیخوام اون بیاد وقتی بستری بشم توی اتاقم چهارتخته که همه مرد و همراهاشون مرد هس نیمخوام اون بیاد.

بعد من بابامو بردم توی حیاط بشینه تا اونا که داشتن میومدن.

وقتی اومدن یه عمه هام که قد خرس هست و نزدیک 150 کیلو هم شاید بیشتر باشه و یه عموهام اومدن که در رو باز کردم اصن فرصت ندادن من گفتم سلام عمه جون و عموجون اونا یهویی به من توپیدن بدون سلام و هیچی که یعنی چی خب تو ببرش چطور مادرتو میبری این چه وضعیه با یه صدای خیلی جیغ جیغی و بد و بلندی که ادم کر میشد بعد بابام گفت ساکت باش چقد ابروریزی میکنی و اصن برید بیرون نیمخوام منو ببرید من اصن دلم خیلی شکست یه حالی شدم ولی خیلی سخت بغضمو نگه داشتم که بابام نبینه ناراحت بشه.

بعد دوباره عموم و عمم همزمان یهویی به من با پرخاش خیلی بدی گفتن خب زنگ بزن امبولانس بیاد گفتم نمیبره بیمارستان خصوصی زنگ زدم قبلنا فقط میبرن بیمارستان عمومی .بیمارستان خصوصی اصلا امبولانس دولتی رو قبول نمیکنه بیماری که باهاش بیاد. بعد عمه ی بی وجدانم هم دوباره با پرخاش شدیدتری بهم گفت چطور مادرتو همش میبری بیمارستان خب پدرتم ببر بعد گفتم بابام نمیذاره میگه کار تو نیس نیمخوام تو بین مردا باشی. اینبار یه بغض خیلی خیلی سنگین تری تو گلوم اومد و نتونستم جلو خودمو بگیرم خیلی یواشکی یه جوری اشکمو که سرازیر شد پاک کردم کسی نبینه. بابام گفت به دختر من چیزی نگو از دیشب تا حالا پیش من نشسته یه لحظه هم نخوابیده حالا تو داری چیزی بهش میگی.

بعد گفتن خب خیله خب پاشو بریم بابام گفت من میتونم پاشم وگرنه خودم میرفتم عموم هم گفت من نمیتونم بلندت کنم دستم درد میاد من این لحظه رو که دیدم گفتم نمیخوام کسی بابامو بلند کنه خودم زیر بغلشو میگیرم بعد سریع رفتم شونمو گذاشتم زیر بغلش و بابام بهم تکیه داد و بلندش کردم و بردمش سوار ماشین کردم.

خلاصه این گذشت .

چند روز پیش بابام گفت عمم رو عموم و یکی از عمه های دیگم رفتن دنبالش که کاراشو بکنن و ببرنش بیمارستان از صبح تا ظهر درگیر کارای بستریش بودن و بیمارستان خصوصی هم قبولش نمیکرده و بردنش عمومی. چون قندش خیلی بالا بوده چند وقت بعد پاش اوضاش بد شده بوده و انگشتای پاش و این حرفا،بیمارستان خصوصی هم گفته ما قبول نمیکنیم این مسئله ها رو، بعد خیلی دوندگی کردن تا بردنش عمومی و بستریش کردن و بعدم انگشتشو... که دیگه میدونید چیکار میکنن.

خلاصه تا الان هم که بیمارستان هس و مرتب پیشش میرن به نوبت البته به غیر از بابام که نمیتونه بره.

بابام وقتی داش برام میگفت یه سری تکون داد و گفت چقدر من به این گفتم اینقد چیزی نگو به دختر من چون بعدشم داش پشت تلفنم هی چیزی میگفت هی بهش گفتم خدا میبینه اینقد چیزی نگو تو چی چی میدونی اصلا. دختر من مث عقاب بالا سر مادر و پدرشه مراقب ما هس خوب نیس. ادم باید از خدا بترسه.

گفتم نه ولشون کن اصلا مهم نیس فقط ادم پدر و مادرش راضی باشن و خدا بسه. نیاز نیس که بقیه بدونن .گفت نه از بس حسودن نمیتونن دختر منو ببینن.

بعد به مامانم گفت چقد به محبوبه توپیدن و هی این بچه داره میگه عمه جون عمو جون هی توضیح میده هی عمه جون عمو جون بهشون میکنه خجالت نمیکشن هی این بچه آرووم داره حرف می،میگه بهشون هی دارن داد میزنن و میتوپن بهش. چقد ادما از خدا غافلن.

شکرخدا مامانم اونوقت که اینا توی حیاط هی این حرفا رو میزدن توی هال متوجه نشده بود و من تو دلم اون لحظه دعا میکردم نفهمه مامانم چون خودشم باید عمل میکرد چشماشو حالشم زیاد خوب نبود میترسیدم بفهمه حرص و جوش بهش بدن.

کلا یه تجربه ی خیلی بدی واسم شد تو زندگیم که هیچ وقت ادم دل به فامیل نبنده و فکر کنه پشتوانه ای داره.

خب فعلا برم خیلی حرف زدم یه خورده کار دارم انجام بدم شبتون بخیر و سلامتی و یا علی .

[ جمعه بیست و پنجم مهر ۱۴۰۴ ] [ 23:23 ] [ هرمیون ]

اصلا نفهمیدم ساعت داره 3 میشه . فک کردم ساعت نزدیک 2 هس. عجبا .

سلام اول یه چیزی بذارم تو گوشم پخش بشه یه کم حس بگیرم .

هوای تو دارد هوای دلم

پر از عطر یاسه فضای دلم

مرا با خود امشب ببر تا خدا

بخوان همنوا با نوای دلم

عنایت کن آقا بده حاجتم را

شکسته دلم را

شکسته تَرش کن

دلم را اسیر غم دلبرش کن

مرا مستفیض دعای سحر کن

مرا غرق فیض دعای سحر کن

عزیز من، عزیز من

علاج دل بیقرارم تویی

دلیل همه انتظارم تویی

چه جاجت به باران اگر تشنه ام

که سیرابم و چشمه سارم تویی

https://cdn.imgurl.ir/uploads/v11741_untitled_21341145228621_0.mp3

امروز به خودم هدیه دادم و یه خر کتاب و چندتا ماگ سفارش دادم .زشته برا کتاب این واژه رو بگم مثلا کار فرهنگیه .حالا خلاصه سفارش دادم. خیلی منتظرم. همیشه هم سفارشام رو اخر هفته میدم که قشنگ طعم انتظار رو بکشم .

میخواستم اپ بعدی رو کامل بیام ولی خب امشب قصد اپ کردن نداشتم . دیشب خیلی دلم گرفته بود یاد دوستم افتاده بودم ولی نمیشه که باهاش بحرفم مشغولیات داره سرش شلوغه دلم خیلی تنگ شده بود بعد صبح زود یهو دیدم زنگم زد و دیدم اشتباهی شماره منو گرفته . از خواب پریدما واقعا. بعد صدا دوستمو شنیدم گفت فلااااانی برو بار رو تحویل بگیر بعد گفتم خره اشتباهی منو گرفتی از خواب ورجستم گفت اااااااااااااا چرا شماره تو رو گرفتم خب نفهم از بس سرم شلوغه همش کار کار وقت نکردم حموم برم یه ماهه . گفتم برو الان گیج میشی مواظب خودت باش حواستو جمع کن بعد گفت سرم خلوت بشه بهت پیام میدم عزیزمی . کلی ذوق کردم دچار کمبود محبت شده بودم . والا به خدا .

خلاصه دلم اصلا یه هوای دیگه شد بعد باز خوابیدم .

خب فعلا بسه یه کم بخوابم دیگه کلی چیزی هس تعریف کنم واستون ولی اینقد ذوق دارم کارای خودمو انجام بدم و مشغولم که نشد بیام وبلاگ. سعی میکنم بیام و بتعریفم.

فعلا یا علی تا باز بیام .

[ جمعه بیست و پنجم مهر ۱۴۰۴ ] [ 3:2 ] [ هرمیون ]

موندنی راهشو پیدا میکنه و رفتنی بهونشو!

سلام خوبید همگی؟ این نوشته رو یکی از بچه های وبلاگی که از آقایون هم هستن توی وبلاگش نوشته بود چند روز پیش . اینقد قشنگ بود و همه حرفا توش بود که انگار بالا سرم هس و دارم باهاش راه میرم اصلا یه لحظه هم از ذهنم نرفته.

یعنی یه عالمه حرف رو با خودش داره .

من با کلی ذوقیات و عشقیات برم به کارای خودم بلاخره برسم .

[ چهارشنبه بیست و سوم مهر ۱۴۰۴ ] [ 12:40 ] [ هرمیون ]

خدایا شکرت دقیقا امشب من از یه چرخه ی بین دکترا و آزمایشگاه و کلینیک جراحی و خرید خونه خارج شدم .

سلام مامانم دیروز عمل کرد سر شب اومدم خونه امروزم رفتیم مطب و الان یه ساعتی هس اومدم خونه یه شلوغیه بینهایت زیادی که بین عمل بابام و عمل مامانم بود و همه مسئولیتا با من بود و فقط میتونم بگم خستم فقط آرامش و ذهن آرووم میخوام هیچی دیگه پس یا علی.

[ سه شنبه بیست و دوم مهر ۱۴۰۴ ] [ 20:11 ] [ هرمیون ]

Members

اتاق دوست داشتنی من

عکس از اتاقم

کتاب های دوست داشتنی من

کتاب های خارجی و ایرانی هری پاتر

سایر کتاب های جذاب

باغبانی های من

تصاویر باغبانی های سالانه ی خودم همراه آموزش

نقاشی های من

نقاشی های پاستل، آبرنگ ،مدادرنگی های خودم

نجاری های من

نجّاری و کار با چوب های من

بازی های کامپیوتری و رومیزی من

بازی های جذاب و ارزان کامپیوتری خودم

بازی های رومیزی من

دانلود فيلم آموزشي گلدوزي با چرخ خياطي همراه با توضيحات

آموزش گل دوزي با چرخ خياطي

دانلود فيلم آموزشي قلاب بافي همراه با توضيحات-در حال تكميل

آموزش قلاب بافي و نقشه خواني

دانلود فيلم هاي آموزشي روبان دوزي

فيلم آموزش روبان دوزي 1

فيلم آموزش روبان دوزي 2

جادوي آشپزي ...

منوي تصويري غذا

آموزش تصويري سفره آرايي

Statistic